{ Heartbeat}
• پارت هشتم •
-------------------------------------------------------««
+ آخخخخ چتهههه ؟؟؟
_ ببین منو مین ا.ت اگه برادرم سالم از اتاق عمل بیرون نیومده باشه خودم با دستای خودم میکنمت تو قبر و میگم سگم برات فاتحه بخونه . ( عصبی و ترسناک )
+ چی میگی ؟ ولم کنن!! ( عصبی )
_ جوابه منوووو بدهههههه ! ( داد )
+ کیو میگی چی میگی مث بچه آدم حرف بزن .
_ پارک جیمین برادر منه و دوتا تیر خورده و کسی که عملش کرده تویی. ( داد )
هانیل : عمووووو هیقققق ولش کننننن! ( گریه )
+ با همون هزارتا سوالی که تو ذهنم بود گفتم :
+ آره سالمه تو بخشه باور نمیکنی برو ببینش.
_ امیدوارم همونطور که تو میگی باشه دکتر مین .
+ بعدم ولم کرد و با عصبانیت رفت اون بچه هم خواست دنبالش بره ولی داد زد و گفت دنبالش نره طوری داد زد که من خودم ۲ متر رفتم هوا این بچه معلوم نبود در چه حال بود ...
رفتم سمت بچه ای که سرش پایین بود و داشت مثل ابر بهار اشک میریخت بغلش کردم و بردمش اتاق خودم و سعی کردم آرومش کنم ...
هانیل : هیققق بابام ... بابام کجاست ؟
+ نترس خاله بابات سالمه عزیزدلم .
هانیل : راست میگی ؟
+ آره عزیزم...
آدم تو چشماش گم میشد ... انقد که خوشگل و درشت بود ... زیبایی این بچه هوش از سر یه آدم پیرم میبرد ...
چشماش مشکی بود و لپاش گل انداخته بود ... پوست سفیدش ، لبای صورتی رنگش موهای بلندش که خرگوشی بسته شده بود و اونم مث چشاش مشکی بود ...
هانیل : میشه بابامو ببینم؟
+ البته عزیزم پاشو بریم فکر کنم تا الان بهوش اومده باشه .
دستای کوچولو و نرمش رو گرفتم و رفتم سمت اتاق باباش ... دیدم دکتر جئون نشسته رو صندلی و با برادرش صحبت میکنه ...
هانیل : باباااییی ! ( ذوق و گریه )
جیمین : دخترم .
+ جیمین دخترش رو با عشق بغل کرد ... چقد دلم میخواست منم تو بچگی اینجوری با عشق بابام بغلم میکرد ... چقد دوست داشتم مثل دختر بچه های دیگه هر زمان میخورم زمین بابام با نگرانی بغلم کنه و حالمو بپرسه ولی ... انگار قسمت من نبود ...
انگار پدرم پدری نبود که علاقه ای به داشتن فرزند دختر داشته باشه ...
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.